پریدن با چتر کم تر از مرگ نبود، اما چاره ای جز پرش نداشتم. همکارم بار دیگر در رادیو فریاد زد:

- یوسف هواپیما را ترک کن ...

هنوز پیامش تمام نشده بود که بی اختیار دستگیره پرتاب کننده صندلی را فشردم. در یک لحظه هوا با فشار هر چه تمام تر وارد کابین شد. شدت جریان هوا به قدری شدید بود که احساس کردم چشمانم از حدقه خارج شده است. پس از چند لحظه خود را در آسمان دیدم درحالی که اهرم چتر نجات را نیز کشیده بودم و این آغاز راهی بود که به سرنوشتی نامعلوم پیوند می خورد. از آن جا که هواپیما دچار حریق شده بود و تعادل نداشت، هنگام خروج اضطراری کتفم با لبه کابین برخورد کرده و به شدت صدمه دیده بود. درحالی که به سرعت به زمین می رسیدم، در جست وجوی هواپیمای همکارم بودم. بی خبری از سرنوشت او به ناراحتی ام می افزود. هواپیمای گشتی عراقی لحظات قبل از بالای سرم رد شده بود. نمی دانستم که آیا موفق شده است به موقع از منطقه دور شود.

مکان فرود من پوشیده از درختان جنگلی بود. هنگام فرود تعدادی از سربازان دشمن را می دیدم که به سوی محل فرود من در حرکت بودند. به آنها چشم دوخته بودم ببینم به سمت من تیراندازی می کنند یا نه که ناگهان به زمین خوردم. درد شدیدی تمامی ساق پایم را فرا گرفت باد نیز چتر نجاتم را با خود بر روی زمین می کشید. درحالی که برای رهایی از چتر در تلاش بودم، سربازان دشمن سر رسیدند.

به سلیمانیه و بلافاصله به بغداد منتقل شدم

سرم را آهسته و آرام بالا بردم تا جایی که جلوی صورت خود لوله اسلحه ای را دیدم که به طرف من نشانه رفته است. نگاهم به آن دوخته شده بود که صدای داد و فریاد سربازان که به من دشنام می دادند مرا متوجه خود کرد. آنها می گفتند زندگی برای تو تمام شده در این لحظه چند تن از آنها دستگیره آتش اسلحه خود را کشیدند.

بسان آهویی که در دام صیادی بی رحم اسیر شده باشد، نشستم. چشمانم را بستم و شهادتین را ادا کردم و منتظر ماندم. ناگهان چند نفر شانه هایم را محکم گرفتند و مرا بلند کردند. بلافاصله چشمانم را بستند و وسایل پروازی را از من جدا کردند. به دستور آنها به طرف نقطه نامعلومی به راه افتادم. پس از طی مسافتی سوار بر اتومبیل شدم. اتومبیل حرکت کرد و سرانجام در شهر سلیمانیه مرا تحویل نیروهای امنیتی دادند و از آن جا نیز بلافاصله به بغداد منتقل شدم.

بغداد ابتدای مقاومت های من

بغداد ابتدای راه بود. مقاومت های من در آن جا آغاز شد. بازجوی های اولیه تا حدود 10 روز ادامه پیدا کرد. ساعت ها تحقیق و سوالات گوناگون و سپس بازگشت به سلول.

سلولی تاریک که مساحت آن از 2متر در 2متر تجاوز نمی کرد.

ماه اول بازجویی ها، مجبور بودم در مقابل نورهای خیره کننده ای که بر دیدگانم می انداختند، سرپا ایستاده و زیر مشت و لگد، به سوالات شان پاسخ بگویم. چهارده ماه در سلول انفرادی بودم. بعد از این مدت شک و تردید در رهایی یافتن از اسارت و یا مرگ در این سلول تاریک، موجی از یاس و اندوه را در دلم جای داده بود. ناگزیر، به مدت سیزده روز، دست به اعتصاب غذا زدم اما تاثیری در دل آهنین بعثی ها نداشت.

ولی در نهایت، عراقی ها مجبور شدند مرا به اردوگاهی دیگر، تبعید نمایند. آن جا بازجویی های مجددا آغاز شد ولی وقتی فهمیدند که به چه علت من اعتصاب غذا کرده بودم، مرا به سلولی بدتر از اولی انداختند و گفتند:

- برو اون تو و از گرسنگی، بمیر.

این جا بود که مجبور شدم اعتصاب غذایم را بشکنم و آنها نیز در نتیجه مرا به اردوگاه اول بازگرداندند.

در لیست صلیب سرخ هم نبودم

هر تلاشی از سوی من برای بهبود اوضاع، بیهوده بود. من از طرف صلیب سرخ نام نویسی نشده بودم و در سلول های متروکه و به دور از چشم صلیب سرخ به صورت مخفیانه نگهداری می شدم. هر چند که از طریق بچه های بسیج، موضوع من با صلیب سرخ، درمیان گذاشته شده بود اما آنها در پاسخ به ثبت نام من می گفتند:

- تا عراق نخواهد خلبانان را به ما نشان دهد، ما نمی توانیم کاری بکنیم.

سرانجام لحظه وصال فرا رسید

بعد از چند سال شکنجه، به اردوگاه اسیران منتقل شدم. روزگار سختی را با بردباری و تحمل رفتارهای خشن زندانبانان عراقی، به سر آوردم تا این که با پذیرش قطعنامه 598، وضعیت دیگری در اردوگاه حاکم شد و دشمن به واقعیت ها و شرایط جدید تن در داد. من نیز به دنبال آغاز تبادل اسرا و به دلیل این که خلبان بودم، به همراه آخرین گروه از آزادگان سرافراز کشور عزیزمان که به خاطر عزت و عظمت میهن اسلامی، سال ها رنج جدایی از وطن را تحمل کرده و زیر سخت ترین شکنجه ها مقاومت نموده بودند، به خاک پاک دیار شهیدان قدم گذاشتم.